عرفان بابایی

عرفان در روروک

نمی دونم چرا! اما احساس می کنم زمان پاش رو گذاشته روی گاز و ول نمی کنه! مثه برق داره زمان می گذره! روزی که از خونه مامان نرگسی و بابا علی برگشتیم خونه تو این فکر بودم که وسایلی مثه روروک و صندلی ماشینت رو که الان نیازی بهشون نیست بزارم تویه انبار اما مثه برق گذشته و حالا دیگه می تونم از روروکت استفاده کنم! درواقع به انبار نرسید :) از همون روزهای اول وقتی بغل می شدی روی پاهات می ایستادی(همیشه رو پات ماشی مامان جون) واسه همین گذاشتمت تویه روروک اما چون هنوز پاهای کوچولوت به زمین نمی رسه(البته یه وسیله داره که میشه چات رو بزاری روش) و همچنین نمی تونی بشینی 3 -4 دقیقه بیشتر نمیزارمت. وقتی گذاشتمت تویه روروک اول هاج و واج نگاه می کردی به اسبا...
30 فروردين 1391

عرفان دیگه تو دستاش چیزا رو می گیره!

تواناییت برا گرفتن اشیا خیلی بهتر شده! دو روز هم هست که تا یه چیزی رو می گیری می بریش سمت دهنت   اگه برات پیش بند ببندم  با دستات می گیریش و کلی این ور اون ورش می کنی و کلی می کشیش بعضی وقت ها هم دردت می گیره ! هه هه هه.... قبلا وقتی روت پتو می انداختم بعد از یه مدت که نگات می کردم با پاهات شوتش کرده بودی اما الان یا رو سرت کشیدیش یا اینکه همش رو جمع کردی روی شکمت   بگیرم یا نه!!!!!..... آره میگیرمش.... تویه تشک بازی وقتی چشمت به آینه بالا سرت میافته دیدنی میشی! بر و بر نگاش می کنی و بعد از یه مدت که می بینی توش تکونی نیست سرت رو بر می گردونی و می بینی که یه تکون داره توش می خوره دوباره بر می گردی و نگاش م...
29 فروردين 1391

12 و 13 به در

به مناسبت 12 و 13 رفتیم باغ بابا علی تویه گویم! خیلی خوش گذشت :) یه کوچولو هوا سرد شده بود اما ظهر می شد با شما بریم بیرون و یکم هوا به سر مبارک بخوره! عصر هم تویه ساختمون بودیم و مشکل آب و هوا کمتر بود :) خوابیده بودی و من واسه اینکه به سرت باد نخوره و گرمت باشه این جوری پیچیده بودمت!.. برا چند لحظه گذاشتمت که تا توش جات میشه ازت عکس داشته باشم!... وقتی خاله زهرا روی دستش می گیرتت و تکونت میده مثه هواپیما میشی:) دستات رو باز می کنی و پاهات رو صاف می گیری  ...
29 فروردين 1391

عرفان کچل

روز به روز داری کچل تر میشی مادر! :) مخصوصا از زمانی که با بابا محمد تلاش کردیم که چربی های سرت رو بکنیم!!!! راستی یادم رفت که بگم دو فرقی هستی! البته تو این عکس خیلی پیدا نیست یکم موهات که بلند تر شد یه عنوان جداگونه می زنم برات اما این روز ها ریزش موهات کمتر شده و اگه اشتباه نکنم داره موهات در میآد ...
29 فروردين 1391

ادامه سفر و سال 1391

برا تحوبل سال می خواستیم که روبرو گنبد امام رضا علیه السلام باشیم همه همسفری ها یک ساعتی زودتر راه افتادن که دعا هم بخونن اما از اونجا که هوا کمی سرد بود من و بابا محمد تصمیم گرفتیم که بزاریم یه 10 دقیقه به تحویل بزنیم بیرون که شما تو هوای سرد هیلی نباشی. شکر خدا هم به موقع رسیدیم :) این عکست تویه خونه قبل از بیرون رفتن! ازت عکس گرفتم چند تا بعد دیدم داری می خندی سریع ازت عکس گرفتم و کلی روقت کردم  اینم عکس بعد از تحویل گنبد تو عکس پیداست دو سه روز آخر تویه مشهد یه مقدار بی قراری می کردی... نمی دونم چرا شاید دلت هوای شیراز کرده بوده.... و بدترینش زمانی بود که سوار هواپیما شدیم.... ساعت پرواز دقیقا موقع خواب شبت بود و از...
29 فروردين 1391

اولین سفر

بالاخره فرصت شد تا خاطره اولین مسافرتت رو بنویسم! برا عید سال 1391 تصمیم گرفتیم که با اتفاق همه خانواده اعم از دایی و خاله خودت و من بریم پابوس امام رضا علیه السلام. 24 اسفند بلیط داشتیم اما من و شما با هم ساعت 8 صبح و بابا محمد بعد از طهر همون روز و ساعت 5 (آخه بابایی امتحان داشت) تویه هواپیما برا رفت خدا رو شکر صندلی کناریمون خالی بود و تونستم شما رو اونجا بزارم و کاملا اخلاق آسمونی داشتی موقع بلند شدن و نشستن هواپیما هم شیر خوردی تا اذیت نشی یه کو چولو هم تو هواپیما خوابیدی! تازه! برا غذا هم دادن و یه بالش :) اما جایزه ندادن! نمی دونم چرا!!!!؟؟؟؟ عکس تویه فرودگاه شیراز از شیراز بهم گفته بودن که هوای مشهد خیلی سرد هست و خوا...
24 فروردين 1391

اولین آموزش

مدتی هست متوجه آب دهنت شدی اما فقط شیر آبش باز بود و هیچ کار دیگه ای نمی کردی، اولین چیزی که تونستیم یادت بدیم این بود که با آب دهنت بازی کنی :) فیلمت رو دارم زبونت رو میاری بیرون و هوا میدی و لباست رو می شوری :)      ...
24 فروردين 1391
1